محل تبلیغات شما

Dreams of heart





خوش امدی به سراغم

که خسته از غم و دردم

به کنج گوشه نشستم

به فکر  دور و درازم

نه هیچ نام ز نامم

نه هیچ نشان  به نشانم

نه هیچ دوست کنارم

نه هیچ همدم و یارم

بشین دمی تو در اینجا

بخوان ز قصه دنیا

بکن تو شاد  جهان را

تمام غمزده گان را

سیمین_ح





تو آیه های پرستش

تو نغمه های  بهاری

تو حس  قطره ی باران

تو به زیبایی  اناری

تو سبزی گل و دشتی

طراوت چمن و گل

زلالی همه رود ها وچشمه ها

تو چشمه سار دل انگیز

تو روح و جان من هستی

تو، تو آن خدای من هستی.

سیمین_ح

با من  از دردت نگو

از غم و ماتم نگو

من خودم لبریز درد،

با من از درمان بگو

از نشاط و شادیت

از فروغ بخت خود

با من از باران بگو

از صدای دلنشین

از لطافت های آن

با من از آن خنده ها

از شکفتنهای ناز

از غرور، از زندگی

با من از شعر و شعور

حس و حال عاشقی

"با من از یاران بگو "



امروز کل  باغ ، سراغ تو  میگرفت

این قلب بی حساب، سراغ تو میگرفت

این کوچه های خلوت و  این خانه های تار

چشم انتظار دیدن روی تو بوده اند

این تک درخت روبروی من نشسته،  هم

یاد آور تو بود و جویای حال  تو 

چندیست  دلم ، بیتاب روی توست  

خلوت گزین کوی خیال تو گشته ام 

این روزها جهان همه دلتنگ یاد تو 

تقدیر من همه آه و فغان شده 

بیچاره شد  دل بیچاره ام ولی  

امروز من  غریبتر از  هر غریبه ام



پاییز را در تابستان دیده  ای؟؟

با تن پوشی  سبز بهاری 

بر قامت  طبیعت 

آسمان اما ابری و پر باران 

و باران 

این اشک  آسمانی 

می بارد که بشورد و

سبکبارم کند

از هرچه بر دلم سنگینی میکند 

سپاس آسمانم که باریدی 

سپاس خدایا که نشاط را به زمین بخشیدی 

صبحم را به بارانت پر از خیر و برکت کردی 

سپاس و هزاران سپاس 



خوب میدانم خوبه من 

 روزی این تن خسته

 سر برزمین خواهد گذاشت

و روح آشفته و سرگردان را

 رها خواهد کرد

تا پرواز کند

یک روز 

خستگی ها تمام خواهند شد
 
و درد نیز، 

و تمام قصه ها، افسانه خواهند شد 

و لابه لای تاریخ

با اب و تاب

سروده خواهند شد 

خوب میدانم خوب من 

خنده هایت، نوید بخش بهارند و

نگاهت ، سبزه زار شمال

و روزی

دستانمان بهم خواهد رسید

در  انتهای دنیا، 

و فواره های نور در اسمان شهر 

رقص خواهند کرد

خوب میدانم که تو 

خوبترین اشنایی من خواهی بود 

در میان این غریبه ها. 

می بینی چقدر دلخوشم

من از غصه  هم افسانه میسازم.

دلم برای غربت دلم ، سوخت 
غریب بودن، آن هم در زادگاه خود، حس قشنگی نیست
دلم برای کسانی تنگ شد که دیگر نیستند
و کسانی هم که هستن دیگر  آنی که بودند نیستند
 و چقدر درد ناک است قصه آدمهایی که اینطور نا جوانمردانه تغیر میکنند 
وهیچ نمی فهمند چقدر عوض شده و گاه چقدر عوضی میشوند
دلم برای انسانیت، مهربانی ووووو هر آنچه بوی آدم داشته باشد تنگ شد
چگونه میشود که آدمها در گذر زندگی خود را گم میکنند
شعور را ازکجا میتوان خرید و به این ذهنهای تهی بخشید
عاطفه را کدام بازاری دارد تا به  قلبهای پر از کینه هدیه داد
مهر را چگونه میتوان به آدمها برگرداند
چگونه میشود امید را به خانه ها بخشید 
دلم برای همه این نبودنها تنگ شد 
کاش بودی و این نابسامانی ذهنم را سرو سامانی میدادی
کاش بودی تا غربتم را فراموش میکردم و کنارت دمی آرام میشدم 
کاش بودی تا گلایه هایم را بیرون میریختم و تو با دستان مهربانت ،پاک میکردی این همه اندوه جاری شده از چشمانم. 
کاش بودی.


آن وقتها  زندگی چقدر ساده بود ، مهربانی بین مردم ،موج میزد ،دلها صاف و صادق ،زبانها یکرنگ و بی ریا ،آدمها با گذشت و فداکار
صبح ها با  صدای قل قل سمار مادر بیدار میشدم و بوی نان تازه و عطر چاییش مستم میکرد
و شبها با صدای جیر جیرکها در نور مهتاب بخواب می رفتم
در حالی که با چشمانم ستاره ای را نشان کرده و رویا می بافتم .هیچ نمی فهمیدم کی خوابم برد اما خوابهایم زیبا و رویایی بودند درست مثل دنیایم
پدر که بود، برکت را به  خانه می آورد ،نشاط و شادیمان را چند برابر میکرد با آمدنش از دنیا باخبر می شدیم

صدای رادیویش تا چند خانه آنورتر میرفت و مردهای همسایه از آنطرف دیوار سر مباحث ی با پدر بحث و شوخی میکردند.هرازگاهی به اشاره ای همه را  دعوت به سکوت میکرد تا گوش تیز کند و خبری را از  رادیو بی بی سی و صدای اسراعیل و یا جایی دیگر گوش فرا دهد. ما از عمق خبرها بی خبر بودیم، دغدغه  ما گم شدن لنگه دمپای و شلواره پاره گیر کرده در لای زنچیر چرخ دوچرخه مان  بود!!!!
آنروزها خبری از عشق نبود، از پول و خانه و ماشین هم خبری نبود، اوج تجمل ما خرید تلویزیون بود ،پیش  از همه اهالی کوچه  که بهانه ای دست ما بچه ها شده بود برای  خط و نشون کشیدن به بچه های محل که "شب حق ندارند برای دیدن سریال  نادره خانم بیان"، و البته شب می آمدند و قهرها فراموش میشد و با پشمک ها و تخمه های  بابا  دور هم سریال می دیدیم



ببار ای تویی اشکهای دریا
به شهر و زمین خزان دیده، یارا
ببار بر دل بیقرارم، پریشان
ببار با همه  ابر های زیبا
بشور هرچه خاک است از چهره گل
غبار و غم  و غصه ها را
بشور آن درخت عزیزی
که آلوده خستگی گشته اینجا
بشور حسرت و بی پناهی مارا
ببر غم، تو شادی ببار بر سر ما
ببار ای عزیز زمین و زمانم
ببار، جان من، عشق را بر دل ما


می سوزم و میسازم

که برای حرمت عشق و  زندگی

باید ساخت و  دم نزد

باید در لاک خود فرو رفت

 و رویاهای زیبا را

به خاطرات سپرد

که دستان ما کوتاه است و

مراد ها دست نیافتنی

مرا  توان چیدن آرزوها ، هیچ  نیست

باید سکوت کرد و

در لاک خزید

بگذار زمان بگذرد

و غبار فراموشی بر خاطره ها بنشیند

بگذار فراموش شوم



چه دنیای متفاوتی داشتیم

گاه می اندیشم

چه چیز ما را به هم رساند 

حالیا ،هیچ وجه مشترکی بینمان نبود

حتی علایق مشترک

یا توافق نسبی

ما از دو برج کاملا متضاد بودیم

تو  بهاری متلاطم و پر نشاط

من زمستانی سرد و  آرام
 
تو با هزار رنگ بهاری

من تک رنگ زمستانم 

حالا همه فالها میگویند

ما دو ، نباید جفت میشدیم

که تقدیر این دو برج قمر در عقرب است !

حالا که عشق، 

عمرم را به باد داد

حالا که تمام رویاهایم خاکستر شد

دیگر برای این فالها دیر است
 
کاش هرگز نمی دیدمت

کاش راهمان یکی نبود

گذرمان به هم نمیرسید



بی عشق سر کردم
سالها در چرایی این تقدیر
سرکردم
 یک علامت سوال بزرگ
که بر تمامی افکارم مانده
 نه حرفی ماند
نه مهری
اما دلم آرام است
انگار که در خماری باشد یا
به کما رفته باشد
تمام احساساتم را
خط بطلان زدم
مدتهاست، مرده ام
اما هنوز نفس میکشم!



و حالا آذر از را میرسد

که ته مانده های مهر را

به ارمغان آورد

می آید تا

خزان را به باد دهد

و کوچه ها را

به استقبال برف برد

می آید و در پس خود

یلدا را به یادگار می گذارد تا

تلنگری باشد بر دقایق  عمر که

چه بی هوا

به باد می دهیم


کاش بودی

آنکه باید بودی

کاش عوض نمیشدی

یا حداقل، عوضی نمیشدی

کاش قدر عشق را میدانستی و

حرمت روزهای خوب را نگه میداشتی

کاش کنارم بودی 

در همان هیبتی که عاشقت شدم

که عاشقم شدی

که غربت، سرنوشتم نمیشد

آخرین جستجو ها

Mark's notes فروشگاه خرید پیامکی وی موزیک *❤~❤ دنیــا رویــاهایـ من ❤~❤* thingeconcdar ternnichegood دفتر اسناد رسمی 5 اصفهان پایان نامه ها argoligil scattypmelo